backup
ای کاش می شد یک بکاپ ازگذشته ام داشتم. از روزهای خل و چل بودنم.
آن وقت الان می توانستم راحت برگردم به همان وقت ها....
دانشمندان عزیز اگر اختراع بکاپ انسانی به عمر من قد نمی دهد حداقل یک دکمه restore اختراع کنید. نباید کار سختی باشد...
ای کاش می شد یک بکاپ ازگذشته ام داشتم. از روزهای خل و چل بودنم.
آن وقت الان می توانستم راحت برگردم به همان وقت ها....
دانشمندان عزیز اگر اختراع بکاپ انسانی به عمر من قد نمی دهد حداقل یک دکمه restore اختراع کنید. نباید کار سختی باشد...
ارنی نگفته گفتی دوهزار لن ترانی...
علامه طباطبایی
دلم می خواهد روزی باشد که نامش «در آغوش کشی» باشد٬ آن وقت تمام محل همدیگر را بغل می کنند و من هم بالاخره با برادرم آشتی می کنم.»...
سیلور استاین
1-هیچ وقت جور نمی شود.هماهنگ کردن با 5نفر دیگر سخت تر از آن چیزیست که فکرش را میشد کرد.امروز یکی مریض است هفته بعد آن یکی امتحان دارد ماه بعد هوا سرد شده فصل بعد آن دیگری مسافرت است.سال بعد....به همین راحتی 2سال گذشت و ما هنوز در تکاپوی پیدا کردن وقتی برای انجام وظیفه بودیم. وسط های خرداد آخرین باری بود که دور هم جمع شدیم اینبار با خودمان قرار گذاشتیم که اگر سنگ هم از آسمان بارید با تمام شدن امتحانات ترم خودمان را از این عذاب وجدان وحشتناک رها کنیم.حتی با تلفن زدن و یا نوشتن چند خط به یادگار.....
امتحانات رو به اتمام بود که یکی از ما چند نفر به بقیه خبر داد که بالاخره فرصتی برای دیدن ایشان فراهم شده. آنقدر امروز و فردا کردیم که خودشان خبرمان کردند.... بماند که فرقها بود بین آن چه که ما می خواستیم و آنچه شد...
بچه ها که از دانشگاه برگشتند دیگر نه هوا سرد بود نه کسی مریض بود نه امتحانی در کار بود و نه مسافرتی...اما برای کار ما کمی دیر شده بود ....خیلی کم....فقط یک هفته
بعداز 2 سال تکاپوی آرام و بی نتیجه نهایتش این شد که یک روز گرم تابستانی درست زیر تیغ آفتاب با بچه ها قرار گذاشتیم بی هیچ حرف و حدیثی.محل دیدار را هم هرچند که ضرورتی نداشت اما اسمس کردیم : "ساعت 4، فردوس رضا ،خاک خانم ناصری......
2-حسرت گاهی بدجوری دل آدم را می سوزاند . مثل امروز که آن کاغذ را اتفاقی دیدم....چند خطی بود که 2 سال پیش نوشته بودم تاسر فرصتی که هیچ وقت نرسید به ایشان بدهیم....اما نشد....و مثل چند روز پیش که داشتم دعا می کردم برای سلامتیشان که یادم افتاد....
3-خدا یا مهارت مراقب از آنچه به ما بخشیده ای را در قلبمان بکار زیرا ما در از دست دادن داشته هایمان استاد شده ایم...
فرصتی نمانده است
بیا همدیگر را
بغل کنیم
فردا
یا من تو را می کشم
یا تو چاقو را در آب خواهی شست
همین چند سطر
دنیا به همین چند سطر رسیده است
به اینکه انسان
کوچک بماند بهتر است
به دنیا نیاید بهتر است
اصلاً
این فیلم را به عقب برگردان
آن قدر که پالتوی پوست پشت ویترین
پلنگی شود
که می دود در دشت های دور
آن قدر که عصاها
پیاده به جنگل برگردند
و پرندگان
دوباره بر زمین
...
زمین ...
نه!
به عقب تر برگرد
بگذار خدا
دوباره دست هایش را بشوید
در آینه بنگرد
شاید
تصمیم دیگری گرفت
گروس عبدالملکیان
خدایا کاسه تقدیر آوردم
و نجوا گونه،
قاشق می زنم تا صبح
عطا کن قسمت
من را تو بهروزی
به قدر ظرف
من، نه
قدر مهر چون
تو معبودی
کریما، روزی
ام را عاشقی فرما
خدایا، قطره
اشکی عطایم کن
ببارم گاه
گاهی، رو به درگاهی
خدایا سال
ها و لحظه های رفتم ام، رفتند
مرا اینک، تو
سال و لحظه های باسعادت، هدیه ام فرما
به من آرامشی،
مهری، عنایت کن
یقینی مرحمت
فرما
بفهمم تا
خدا، یک یا خدا، باقی ست
و روحی، تا
به پرواز آورد این جسم خاکی را
خدایا، باور
افسردگان را، چون بهاران، زندگانی ده
و روح خسته
گان را هم، خروشی جاودانی ده
کویری قلب
تنهایان، به مهری آبیاری کن
به کوی بی
کسان، یک مهربانی، آشنایی را، تو راهی کن
هر آن کس را
که با هجر عزیزی امتحان کردی
به یاد خاطراتش،
عاشقانه زندگی کردن، تلافی کن
بکوبان با
سرانگشتان مهری، کوبه درهای غربت را
بسوزان ریشه
های سرد نفرت را
حبیبا سال
نو را
سال نور و
عاشقی فرما
بزرگا، زندگی
کردن، نشانم ده
و راه و رسم
دل دادن، ستاندن، پیش پایم نه
به کامم لذت
با هم نشستن، مهرورزیدن عنایت کن
فهیم ارزش
هر لحظه ام گردان...
عمویم گفت :
چه جوری به مدرسه می روی ؟؟
گفتم : با اتوبوس
پوزخندی زد و گفت :
من وقتی به سن تو بودم ده کیلو متر پیاده می رفتم ..
عمویم گفت :
چقدر بار را می توانی بلند کنی ؟؟
گفتم : یک گونی برنج...
پوزخندی زد و گفت : من وقتی هم سن تو بودم
یک گاری را به حرکت در می آوردم و یک گوساله را بلند می کردم ....
عمویم گفت :
تا حالا چند بار دعوا کرده ای ؟؟
گفتم : دو بار و هر دو بار هم کتک خوردم ..
پوزخندی زد و گفت : من وقتی هم سن تو بودم
هر روز دعوا می کردم و هیچ وقت هم کتک نمی خوردم ...
عمویم گفت :
چند سالته ؟؟؟
گفتم : نه سال و نیم ...
بادی به غبغب انداخت و گفت : من وقتی سن تو بودم
ده سالم بود...
شل سیلور استاینصفر را بستند
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم!
مرگ هم به تساوی تقسیم نمی شود
عجبا ! هیچ کس هنوز
به سهم کم اش از مرگ
اعتراض نکرده است
*
خیلی ها سهم بیشتری از مرگ نصیب شان می شود
کودک بودم که درسینما
مردی ازاسب افتاد و
آنقدر روی زمین کشیده شد که :
گریه چشم هایم را بست
بعد ها دانستم
افتادن از اسب گریه ندارد
خیلی ها از اصل می افتند و می میرند
محمد علی بهمنی